قوله تعالى: و أوْرثْنا الْقوْم الایة من صبر على مقاساة الذل فى الله وضع الله على رأسه قلنسوة العز. هر که را روزى از بهر خدا خاک مذلت بر سر آید، عن قریب او را تاج کرامت بر فرق نهند. هر که رنج برد روزى بسر گنج رسد. هر که غصه محنت کشد شراب محبت چشد. آن مستضعفان بنى اسرائیل که روزگارى در دست قهر فرعون گرفتار بودند، ببین تا سرانجام کار ایشان چون بود؟! و بر ولایت و نواحى فرعونیان چون دست یافتند، و بسراى و وطن ایشان نشستند؟! اینست که میگوید جل جلاله: و أوْرثْنا الْقوْم الذین کانوا یسْتضْعفون مشارق الْأرْض و مغاربها. آن گه گفت: بما صبروا این بآن دادیم ایشان را که در بلیات و مصیبات صبر کردند. دانستند که صبر کلید فرج است، و سبب زوال ضیق و حرج است، صبر تریاق زهر بلا است، و کلید گنج و مایه تقوى و محل نور فراست. صبر همه خیر است، که میگوید عز جلاله: و أنْ تصْبروا خیْر لکمْ صبر از حق است و بحق است که میگوید: و اصْبرْ و ما صبْرک إلا بالله.
«و اصْبرْ» فرمان است بعبودیت «و ما صبْرک إلا بالله» اخبار است از حق ربوبیت. «و اصْبرْ» تکلیف است «و ما صبْرک إلا بالله» تعریف است. «و اصْبرْ» تعنیف است «و ما صبْرک إلا بالله» تخفیف است. و واعدْنا موسى ثلاثین لیْلة چه عزیز است وعده دادن در دوستى! و چه بزرگوار است نشستن بوعدهگاه دوستى! چه شیرین است خلف وعده در مذهب دوستى! پیر طریقت گفت در رموز این آیت: مواعید الا حبة ان اخلفت فانها تونس. ثم قال:
امطلینى و سوفى
و عدینى و لا تفى
وعده واپس داشتن و روزها در پیش وعده افکندن نپسندیدهاند الا در مذهب دوستى، که در دوستى بىوفایى عین وفاست، و ناز دوستى. نبینى که رب العالمین با موسى کلیم این معاملت کرده او را سى روز وعده داد. چون بسر وعده رسید، ده روز دیگر درافزود. از آن درافزود که موسى در آن خوش مىبود. موسى آن سى روز سرمایه شمرد و این ده روز سود، گفت: بارى نقدى یک بار دیگر کلام حق شنیدم چون آن مىافزود:
رقى لعمرک لا تهجرینا
و منى لقاءک ثم امطلینا
عدى و امطلى ما تشائین انا
نحبک ان تمطلى العاشقینا
فان تنجز الوعد تفرح و الا
نعیش بوعدک راضین حینا
رقى شعفتنا لا تهجرینا
و منینا المنى ثم امطلینا
عدینا من غد ما شئت انا
نحب و ان مطلت الواعدینا
فاما تنجزى نفرح و الا
نعیش بما نومک منک حینا»
موسى (ع) درین سفر سى روز در انتظار بماند که طعام و شرابش یاد نیامد، و از گرسنگى خبر نداشت، از آن که محمول حق بود، در سفر کرامت، در انتظار مناجات. باز در سفر اول که او را به طالب علمى بر خضر فرستادند یک نیم روز در گرسنگى طاقت نداشت، تا مىگفت: «آتنا غداءنا»، از آن که سفر تأدیب و مشقت بود، و در بدایت روش بود متحملا لا محمولا. از رنج خود خبر داشت که با خود بود، و از گرسنگى نشان دید که در راه خلق بود.
و قال موسى لأخیه هارون اخْلفْنی فی قوْمی چون قصد مناجات حق داشت هارون را در قوم بگذاشت، و تنها رفت، که در دوستى مشارکت نیست، و صفت دوستان در راه دوستى جز تنهایى و یکتایى نیست:
گر مشغلهاى ندارى و تنهایى
با ما بوفا درآ که ما را شائى
پس چون بر فرعون میشد، صحبت هارون بخواست، گفت: أشْرکْه فی أمْری، از آنکه رفتن بخلق بود، و با خلق همه وحشت است و نفرت، و در کشش بار وحشت نگریزد از رفیق و صحبت. پس چون موسى از مناجات باز گشت، و بنى اسرائیل را دید سر از چنبر طاعت بیرون برده، و گوساله پرست شده، عتابى که کرد با هارون کرد نه با ایشان که مجرم بودند، تا بدانى که نه هر که گناه کرد مستوجب عتاب گشت. عتاب هم کسى را سزد که از دوستى بر وى بقیتى مانده بود، از بیم فراق کسى سوزد که عز وصال شناسد:
عشق جانان باختن کى در خور هردون بود
مهر لیلى داشتن هم بابت مجنون بود
و لما جاء موسى لمیقاتنا موسى را دو سفر بود: یکى سفر طلب، دیگر سفر طرب. سفر طلب لیلة النار بود، و ذلک فى قوله تعالى: آنس منْ جانب الطور نارا، و سفر طرب این بود که: و لما جاء موسى لمیقاتنا، موسى آمد از خود بیخود گشته، سر در سر خود گم کرده، از جام قدس شراب محبت نوش کرده، درد شوق این حدیث در درون وى تکیه زده، و از بحار عشق موج ارنى برخاسته. بر محلتهاى بنى اسرائیل مىگشت، و کلمتها جمع میکرد از پیغام و رسالت و مقاصد ایشان، تا چون بحضرت شود سخنش دراز گردد:
حرام دارم با دیگران سخن گفتن
کجا حدیث تو گویم سخن دراز کنم
پس چون بحضرت مناجات رسید مست شراب شوق گشت. سوخته سماع کلام حق شد. آن همه فراموش کرد. نقد وقتش این برآمد که: أرنی أنْظرْ إلیْک.
فریشتگان سنگ ملامت در ارادت وى میزدند که: یا ابن النساء الحیض! أ تطمع أن ترى رب العزة؟ ما للتراب و لرب الارباب؟! خاکى و آبى را چه رسد که حدیث قدم کند! لم یکن ثم کان را چون سزد که وصال لم یزل و لا یزال جوید! موسى از سرمستى و بیخودى بزبان تفرید جواب مىدهد که: معذورم دارید که من نه بخویشتن اینجا افتادم.
نخست او مرا خواست نه من خواستم. دوست بر بالین دیدم که از خواب برخاستم.
من بطلب آتش میشدم که اصطناع پیش آمد که: «و اصْطنعْتک لنفْسی»، بىخبر بودم که آفتاب تقریب برآمد که: «و قربْناه نجیا»:
ز اول تو حدیث عشق کردى آغاز
اندر خور خویش کار ما را مىساز
فرمان آمد بفریشتگان که: دست از موسى بدارید که آن کس که شراب «و اصْطنعْتک لنفْسی» از جام «و ألْقیْت علیْک محبة منی» خورده باشد، عربده کم ازین نکند. موسى در آن حقائق مکاشفات از خم خانه لطف شراب محبت چشید. دلش در هواى فردانیت بپرید. نسیم انس وصلت از جانب قربت بر جانش دمید. آتش مهر زبانه زد، صبر از دل برمید، بىطاقت شد، گفت: أرنی أنْظرْ إلیْک، آخر نه کم از نظرى:
گر زین دل سوخته برآید شررى
در دائره ثرى نماند اثرى
گر پیش توام هست نگارا خطرى
بردار حجاب هجر قدر نظرى
پیر طریقت گفت: هر کس را امیدى، و امید عارف دیدار. عارف را بىدیدار نه بمزد حاجت است نه با بهشت کار. همگان بر زندگانى عاشقاند و مرگ بر ایشان دشخوار. عارف بمرگ محتاج است بر امید دیدار، گوش بلذت سماع بر خوردار، لب حق مهر را وام گزار، دیده آراسته روز دیدار، جان از شراب وجود مستى بىخمار:
دل زان خواهم که بر تو نگزیند کس
جان زانکه نزد بىغم عشق تو نفس
تن زانکه بجز مهر توأش نیست هوس
چشم از پى آنکه خود ترا بیند و بس
قال لنْ ترانی گفتهاند که موسى آن ساعت که لنْ ترانی شنید، مقام وى برتر بود از آن ساعت که میگفت: أرنی أنْظرْ إلیْک. زیرا که این ساعت در مراد حق بود، و آن ساعت در مراد خود، و بود موسى در مراد حق او را تمامتر بود از بود وى در مراد خود، که این تفرقه است، و آن جمع، و عین جمع لا محاله تمامتر، قال لنْ ترانی موسى را زخم لنْ ترانی رسید اما هم در حال مرهم بر نهاد که و لکن. گفت: اى موسى زخم لنْ ترانی زدیم لکن مرهم نهادیم، تا دانى که که آن نه قهرى است، که آن عذرى است.
فلما تجلى ربه للْجبل چون از آیات جلال و آثار عزت احدیت شطیهاى بآن کوه رسید بحال نیستى باز شد، و از وى نشان نماند، گفت: پادشاها! اگر سنگ سیاه طاقت این حدیث داشتى، خود در بدو وجود امانت قبول کردى، و بجان و دل خریدار آن بودى.
اینجا لطیفهاى است که کوه بدان عظیمى برنتافت، و دلهاى مستضعفان و پیر زنان امت احمد برتافت، یقول الله تعالى: و أشْفقْن منْها و حملها الْإنْسان.
و خر موسى صعقا چون هستى موسى در آن صعقه از میان برخاست، و بشریت وى با کوه دادند، نقطه حقیقى را تجلى افتاد که اینک مائیم. چون تو از میان برخاستى ما دیده وریم.
پیر طریقت گفت: الهى! یافته میجویم، با دیدهور میگویم. که دارم؟ چه جویم؟ که مىبینم؟ چه گویم؟ شیفته این جست و جویم. گرفتار این گفت و گویم. الهى! بهاى عزت تو جاى اشارت نگذاشت، قدم وحدانیت تو راه اضافت برداشت تا گم کرد رهى هر چه در دست داشت، و ناچیز شد هر چه مىپنداشت. الهى! زان تو میفزود، و زان رهى میکاست، تا آخر همان ماند که اول بود راست:
گفتى کم و کاست باش خوب آمد و راست
تو هست بسى رهیت شاید کم و کاست
فلما أفاق قال سبْحانک تبْت إلیْک چون باهوش آمد، گفت: خداوندا! پاکى از آنکه بشرى بنیل صمدیت تو طمع کند، یا کسى بخود ترا جوید، یا دلى و جانى امروز حدیث دیدار تو کند؟ خداوندا! توبه کردم. گفتند: اى موسى؟ چنین بیکبار سپر فرو نهند که نهادى، چنین بیکبار جولان کنند که تو کردى؟ و بدین زودى و آسانى برگشتى؟ و زبان حال موسى مىگوید:
ارید وصاله و یرید هجرى
فأترک ما ارید لما یرید
چکنم چون مقصودى برنیامد، بارى بمحل خدمت و بمقام عجز بندگى باز گردم، و با ابتداء فرمان شوم:
آن کس که بکار خویش سر گشته شود
به زان نبود که با سر رشته شود
چون بعجز بندگى بمحل خدمت و مقام توبه باز شد، رب العالمین تدارک دل وى کرد، و برفق با وى سخن گفت: یا موسى إنی اصْطفیْتک على الناس برسالاتی و بکلامی یا موسى انى منعتک عن شىء واحد، و هو الرویة، فلقد خصصتک بکثیر من الفضائل، اصطفیتک بالرسالة و أکرمتک بشرف الحالة، فاشکر هذه الجملة و اعرف هذه النعمة. و کنْ من الشاکرین و لا تتعرض لمقام الشکوى، و فى معناه انشدوا:
ان اعرضوا فهم الذین تعطفوا
کم قد وفوا فاصبر لهم ان اخلفوا